تبلیغات

تلاش در انجام تکلیف

قِیلَ لِلصَّادِقِ (ع) عَلَى مَا ذَا بَنَیْتَ‏ أَمْرَکَ فَقَالَ عَلَى أَرْبَعَةِ أَشْیَاءَ عَلِمْتُ أَنَّ عَمَلِی لَا یَعْمَلُهُ غَیْرِی فَاجْتَهَدْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ مُطَّلِعٌ عَلَیَّ فَاسْتَحْیَیْتُ وَ عَلِمْتُ أَنَّ رِزْقِی‏ ...

ادامه ی مطلب ...

آخرین عمل

نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود.او به کار فرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار خانواده اش لذت ببرد. کارفرما از این که دید کارگر خوبش می خواهد او را ترک کند ، ناراحت شد.اواز نجار خواست تنها یک خانه ی دیگر بسازد...

ادامه ی مطلب ...

مشکل ما نیست!!

موشی در منزل شخصی خانه کرده بود و در لانه خود روزهای خوبی را سپری می کرد ،یک روز که داشت از سوراخ لانه، حیاط را تماشا می کرد ،صاحب خانه را دید که با خود تله موشی را به خانه آورده است و فریاد می زند ای زن امشب از دست این موش مزاحم خلاص خواهیم شد ،زن صاح...

ادامه ی مطلب ...

ازدواج

شخصی مادر پیرش را در زنبیلی می گذاشت و هرجا می رفت، همراه خودش میبرد. روزی حضرت عیسی او را دید، به وی فرمود: آن زن کیست گفت مادرم است. فرمود: او را شوهر بده. گفت: پیر است و قادر به حرکت نیست. پیرزن دستش را از زنبیل بیرون آورد و بر سر پسرش زد و گفت: آخه...

ادامه ی مطلب ...

دیدن خدا

دانشجویی به استادش گفت: استاد اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم ان را عبادت نمی کنم. استاد به انتهای کلاس رفت و به ان دانشجو گفت : ایا مرا می بینی؟ دانشجو پاسخ داد : نه استاد ! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی...

ادامه ی مطلب ...

انفاق

فردی از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد خداوند پذیرفت . او را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم در اطراف یک دیگ بزرگ غذا نشسته بودند . همه گرسنه،نا امید و در عذاب بودند. هرکدام قاشقی داشت که به دیگ میرسید ولی دسته قاشقها بلند تر از...

ادامه ی مطلب ...

عاقبت طمع

گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و میخواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به ا...

ادامه ی مطلب ...

عاقبت طمع

یک روز شخصی دیگی از همسایه خود قرض کرد. فردای آن روز دیگچه‌ای توی آن گذاشت و به همسایه پس داد. همسایه پرسید: «این دیگچه از کجا آمده؟  گفت:‌ «دیگ شما آبستن بود. دیشب زایید. این هم بچه آن است.» همسایه با خوشحالی دیگ را گرفت و رفت. چند روز بعد دوباره همان...

ادامه ی مطلب ...

ماه بهتر است یا خورشید؟

از شخصی پرسیدند: ماه بهتر است یا خورشید!؟ گفت: ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است که بهتر است چون خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست! ولی ماه شبهای تاریک را روشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از...

ادامه ی مطلب ...

سرمایه در جهت رفاه خانواده

روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟! ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند! نکته اخلاقی: از سرمایه باید در جهت رف...

ادامه ی مطلب ...

مدارا

مردی خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد! او هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد. زنش گفت:  این چه کاری بود که کردی؟ جواب داد: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غری...

ادامه ی مطلب ...

در همه حال شاکر باشیم

شخصی زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن! مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد. جواب داد: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربز...

ادامه ی مطلب ...

اعتماد به خدا در روزی

در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است. به او گفت: چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی؟ جواب داد که: من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد...

ادامه ی مطلب ...

تخته سنگ

در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند؛ بسیاری هم میزدندکه این چه شهری است که نظم ندارد؛ ...

ادامه ی مطلب ...

با عمل دعوت کنیم.

مرد مسلمانی در یکی از مراکز اسلامی لندن مبلغ بود ...عمرش را گذاشته بود روی این کار!   تعریف می کرد که روزی سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد .  راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد . می گفت:چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که ب...

ادامه ی مطلب ...