تبلیغات

دنبال آشتی دادن افراد باشیم.

سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود زندگی می کردند . آنها یک روز به خاطر مسئله ی کوچکی به جر و بحث پرداختند. و پس از چند هفته سکوت اختلافشان زیاد شد و از هم جدا شدند. یک روز صبح زنگ خانه برادر بزرگتر به صدا در آمد . وقتی در ...

ادامه ی مطلب ...

خواستن، توانستن است.

پیرمردی تنها زندگی می‌کرد. او می‌خواست مزرعه سیب زمینی‌اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.تنها پسرش که می‌توانست به او کمک کند در زندان بود. پیرمرد نامه‌ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم...

ادامه ی مطلب ...

کدام را سوار می کنید؟

کدام را سوار می‌کنید؟ یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود: شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می‌گذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که...

ادامه ی مطلب ...

چرا هنگام عصبانیت داد می زنیم؟!

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟ شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم. استاد پرسید: این که...

ادامه ی مطلب ...

خدا چه می خورد؟ چه می پوشد؟ چه کار می کند؟

حکایت است که پادشاهی از وزیر خدا پرستش پرسید: بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد ، و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم را نگویی عزل می گردی. وزیر سر در گریبان به خانه رفت . وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه ش...

ادامه ی مطلب ...

آرامش در پرتو صداقت

دو تا بچه داشتن با هم بازی می‌کردن… بچه‌ی اول چند تا تیله داشت و بچه‌ی دوم چند تایی شیرینی. بچه‌ی اول به دومی گفت: “من همه‌ی تیله‌هامو بهت می‌دم؛ تو همه شیرینی‌هاتو به من بده.” بچه‌ی دوم قبول کرد. بچه‌ی اول بزرگترین و قشنگ‌ترین تیله رو یواشکی واسه خودش...

ادامه ی مطلب ...

افق اندیشه یک کشیکچی فهیم

افق اندیشه یک کشیکچى فهیم‏در دوره قاجاریان، منوچهر خان به عنوان معتمد الدوله، حاکم اصفهان بود. روزى یک جوان ارمنى پنج حلقه انگشتر طلا را در اصفهان به قیمتى گزاف خرید و به جلفا رفت. وقتى بدان‏جا رسید فهمید که انگشترهایش گم شده است.به ناچار به اصفهان برگ...

ادامه ی مطلب ...

نگاه با شک

هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند. آن قدر از ...

ادامه ی مطلب ...

رسوائی عاقبت دروغگوئی

 حکایت چهار دانشجو‎ چهار دانشجو شب امتحان به جای درس خواندن به مهمونی و خوش گذرونی رفته بودند و هیچ آمادگی برای امتحانشون رو نداشتند. روز امتحان به فکر چاره افتادند و حقه ای سوار کردند به اینصورت که سر و رو شون رو کثیف کردند و مقداری هم با پاره کردن لب...

ادامه ی مطلب ...

نسبت ما با خدا!

کودکی با پاهای برهنه، روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد! زنی که در حال عبور از پیاده رو بود، او را دید و به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و با مهربانی به او گفت: مواظب خودت باش.. کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟! ز...

ادامه ی مطلب ...

پندهای لقمان حکیم

روزیلقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند می دهم که کامروا شوی: اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی! سوماین که در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی!!! پسر لقمان گفت ای پدر مایک خانواده...

ادامه ی مطلب ...

بی شرمانه زیستن!

روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟ گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصر...

ادامه ی مطلب ...

گنجشک و آتش

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت! پرسیدند : چه می کنی ؟ پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و...  آن را روی آتش می ریزم ! گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و ا...

ادامه ی مطلب ...

دعوت مردم با عمل

ارادت یک کمونیست به یک روحانی حجة الاسلام سید مهدی امام جمارانی گوید: یک نفر از کمونیستها به من گفت: من از میان شما روحانیون فقط به یک نفر ارادت کاملی دارم و آن آقای دستغیب شیرازی است. پرسیدم: چرا؟ گفت: در زندان انفرادی روی سکوی مخصوص استراحت زندان خوا...

ادامه ی مطلب ...

فقط خدای من!

یک روز علامه جعفری سوار تاکسی شده بودند در مسیر راه نفس عمیقی میکشه و از ته دل میگه: ای خدای من! راننده تاکسی با اعتراض میگه یه جوری میگی ای خدای من که انگار فقط خدای شماست!! ایشان در جواب فورا دو بیت از سعدی می خواند: چنان لطف او شامل هرتن است / که هر...

ادامه ی مطلب ...