تبلیغات

مقام علی علیه السلام برتر است.

حاکم حسکانی در شواهد التنزیل در ذیل آیه 19 شوره توبه، بیش از ده روایت از طرق مختلف آورده است که در یکی از روایات از انس بن مالک نقل می‏کند که:  عباس بن عبدالمطلب و شیبه - کلید دار خانه خدا - بر یکدیگر تفاخر می‏کردند که علی  علیه السلام فرا رسید؛ عباس ع...

ادامه ی مطلب ...

محفل ذکر علی علیه السلام، تجلی گاه ملائکه

ام السلمه، یکی از همسران رسول خدا صل الله علیه و آله، می گوید:  رسول خدا می‌فرمود:« هر گاه عده‌ای برای یادآوری فضائل علی بن ابی طالب علیه السلام  جمع شوند، فرشتگانی از آسمان فرود می آیند و آنها را احاطه می کنند، و هر گاه آنها متفرق شوند، فرشتگان نیز به...

ادامه ی مطلب ...

سه موضع امتحان شیعیان

امام صادق (علیه السلام): امْتَحِنُوا شِیعَتَنَا عِنْدَ ثَلَاثٍ: عِنْدَ مَوَاقِیتِ الصَّلَاةِ کَیْفَ مُحَافَظَتُهُمْ عَلَیْهَا، وَ عِنْدَ أَسْرَارِهِمْ کَیْفَ حِفْظُهُمْ لَهَا عِنْدَ عَدُوِّنَا، وَ إِلَى أَمْوَالِهِمْ کَیْفَ مُوَاسَاتُهُمْ لِإِخْوَانِهِ...

ادامه ی مطلب ...

ترجیح نماز بر امتحان

 آقا سید محسن جَبَل عامِلی از علمای بزرگ شیعه است، نواده‌ی برادر مرحوم آقا سید جواد، صاحب مفتاح الکرامة است. ایشان در دمشق مدرسه‌ای تأسیس کرده‌اند که دانش‌آموزان شیعه در آن مدرسه تحت نظر آن جناب تحصیل می‌کنند حاج سید احمد مصطفوی که یکی از تُجار قم است،...

ادامه ی مطلب ...

دنبال آشتی دادن افراد باشیم.

سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود زندگی می کردند . آنها یک روز به خاطر مسئله ی کوچکی به جر و بحث پرداختند. و پس از چند هفته سکوت اختلافشان زیاد شد و از هم جدا شدند. یک روز صبح زنگ خانه برادر بزرگتر به صدا در آمد . وقتی در ...

ادامه ی مطلب ...

آخرین آرزوی مرد

پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد. همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پای...

ادامه ی مطلب ...

نبوغ ایرانی!

سازمان بهداشت جهانی برای آزمایش یک واکسن خطرناک وجدید احتیاج به یه داوطلب داشت. از میان مراجعین فقط سه نفر واجد شرایط اعلام شدند: یک آلمانی ،یک فرانسوی و یک ایرانی قرار شد با تک تک آنان مصاحبه شود. برای انتخاب نهایی مصاحبه از آلمانی پرسید: برای اینکار ...

ادامه ی مطلب ...

خواستن، توانستن است.

پیرمردی تنها زندگی می‌کرد. او می‌خواست مزرعه سیب زمینی‌اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود.تنها پسرش که می‌توانست به او کمک کند در زندان بود. پیرمرد نامه‌ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم...

ادامه ی مطلب ...

عروسی با یک عیب کوچک!!!

جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد. جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است! پیرزن گفت: اتفاقا این...

ادامه ی مطلب ...

کدام را سوار می کنید؟

کدام را سوار می‌کنید؟ یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی برگزار کرد که یک پرسش داشت. پرسش این بود: شما در یک شب طوفانی در حال رانندگی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس می‌گذرید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که...

ادامه ی مطلب ...

چرا هنگام عصبانیت داد می زنیم؟!

استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟ شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم. استاد پرسید: این که...

ادامه ی مطلب ...

خدا چه می خورد؟ چه می پوشد؟ چه کار می کند؟

حکایت است که پادشاهی از وزیر خدا پرستش پرسید: بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد ، و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم را نگویی عزل می گردی. وزیر سر در گریبان به خانه رفت . وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه ش...

ادامه ی مطلب ...

عاقبت بد حجابی!

جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت: ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟ مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصب...

ادامه ی مطلب ...

ابله کیست؟

پادشاهی به ندیم خود گفت که نام ابلهان این شهر را بنویس، ندیم گفت: به این شرط که نام هر کس را که بنویسم مرا به خاطر آن سرزنش نکنی و تنبیه نکنی، پادشاه قول داد که چنین نکند. اول نام پادشاه را نوشت. پادشاه گفت: اگر ابلهی من را ثابت نکنی، تو را مجازات می ک...

ادامه ی مطلب ...

آرامش در پرتو صداقت

دو تا بچه داشتن با هم بازی می‌کردن… بچه‌ی اول چند تا تیله داشت و بچه‌ی دوم چند تایی شیرینی. بچه‌ی اول به دومی گفت: “من همه‌ی تیله‌هامو بهت می‌دم؛ تو همه شیرینی‌هاتو به من بده.” بچه‌ی دوم قبول کرد. بچه‌ی اول بزرگترین و قشنگ‌ترین تیله رو یواشکی واسه خودش...

ادامه ی مطلب ...