تبلیغات

اگر خلاف شما نادیده گرفته می شود...

 نابینا : مگر شرط نکردیم از گیلاسهای این سبد یکی یکی بخوریم ؟ بینا : آری نابینا : پس تو با چه عُذری سه تا سه تا می خوری ؟ بینا : تو حقیقتا" نابینایی ؟! نابینا : مادرزاد بینا : چگونه دریافتی من سه تا سه تا می خورم ؟! نابینا : آن گونه که من دو تا دو تا م...

ادامه ی مطلب ...

درمان وسو اسی

 مردی از فقیهی پرسید : من هنگامی که جهت غسل در نهر آب فرو می روم و سه مرتبه تکرار می کنم و یقین نمی کنم که آب تمام بدن را فرا گرفته یا نه چه چاره سازم ؟  فقیه گفت نماز نخوان. آن مرد با تعجب گفت: از کجا می گویی ؟  فقیه گفت از قول رسول اکرم (ص) که فرمود:...

ادامه ی مطلب ...

قبر پولدارها خانه فقراست!

جمعی تابوت پدری را بر دوش می بردند، و کودکی همراه با آن جمع ، نالان و گریان می رفت و در خطاب به تابوت می گفت :آخر ای پدر عزیزم ، تو را به کجا می برند ؟ تو را می خواهند به خاک بسپرند . تو را به خانه ای می برند که تنگ و تاریک است و هیچ چراغی در آن فروزان...

ادامه ی مطلب ...

درک صحیح دیگران

زن برای آماده‌کردن صبحانه به آشپزخانه رفت. او قصد داشت نیمرو بپزد. شوهر زن با عجله به داخل آشپزخانه دوید و گفت: مراقب باش! مراقب باش. کره بیشتری ته ظرف بریز، ای وای! تو الآن می‌خواهی این همه تخم‌مرغ را با هم بپزی؟ تخم‌مرغ‌های اضافی را برگردان، همین الا...

ادامه ی مطلب ...

نیازمندترین فقیر

روزی هارون الرشید مبلغی پول به بهلول داد تا در میان نیازمندان تقسیم کند. بهلول پول را گرفت و پس از چند لحظه آن را به خلیفه بازگرداند. هارون دلیل این کار بهلول را پرسید و او گفت: «خلیفه از همه نیازمندتر است؛ زیرا مأموران خلیفه به ضرب تازیانه از مردم مال...

ادامه ی مطلب ...

فقط دردش کم باشه!

پسر بچه کیف مدرسه اش را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت . همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد . وارد مغازه شد . ب...

ادامه ی مطلب ...

اثر قلوه سنگ

گویند زنی مرتب توسط شوهر آزار می‌دید، و کتک می‌خورد، برای جلوگیری از این مسئله به دعانویس مراجعه کرد و از او خواست دعایی برای جلوگیری از کتک شوهر بنویسد. دعانویس متوجه شد که زن، آدم زبانداری است و همین زبان او را چنین گرفتار نموده است. لذا قلوه سنگی به...

ادامه ی مطلب ...

ازدواج

شخصی مادر پیرش را در زنبیلی می گذاشت و هرجا می رفت، همراه خودش میبرد. روزی حضرت عیسی او را دید، به وی فرمود: آن زن کیست گفت مادرم است. فرمود: او را شوهر بده. گفت: پیر است و قادر به حرکت نیست. پیرزن دستش را از زنبیل بیرون آورد و بر سر پسرش زد و گفت: آخه...

ادامه ی مطلب ...

ماه بهتر است یا خورشید؟

از شخصی پرسیدند: ماه بهتر است یا خورشید!؟ گفت: ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است که بهتر است چون خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست! ولی ماه شبهای تاریک را روشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از...

ادامه ی مطلب ...

سرمایه در جهت رفاه خانواده

روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟! ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند! نکته اخلاقی: از سرمایه باید در جهت رف...

ادامه ی مطلب ...

مدارا

مردی خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد! او هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد. زنش گفت:  این چه کاری بود که کردی؟ جواب داد: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غری...

ادامه ی مطلب ...

در همه حال شاکر باشیم

شخصی زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن! مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد. جواب داد: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربز...

ادامه ی مطلب ...

میدونی من کیم؟

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.» صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟» کارمند تازه وارد گفت: «...

ادامه ی مطلب ...

نویسنده جوان

روزی نویسنده جوانی از استادش پرسید: «شما برای چی می نویسید استاد؟ » استاد جواب داد: «برای یک لقمه نان» نویسنده جوان برآشفت که: «متاسفم! برخلاف شما من برای فرهنگ مینویسم! » استاد گفت: «عیبی نداره پسرم! هر کدام از ما برای چیزی مینویسیم که ندا...

ادامه ی مطلب ...

مسلمان حقیقی

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت : بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما  شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبا...

ادامه ی مطلب ...