فریاد رسی امام عسگری علیه السلام
سربازان و غلامان، لرزش دست های معتمد را می دیدند. کسی توان نگریستن در چشمان به خون نشسته ی او را نداشت. معتمد با عجله و محکم قدم برمی داشت، تا روبروی در می رفت. می ایستاد. دوباره برمی گشت. جلوی تخت می آمد. به اطرافیان خیره می شد و دوباره.... گاه چیزی می گفت. فریاد می زد: «آخر... چگونه ممکن است؟... آن راهب... چه دعایی کرد؟»
دست های لرزانش را به هم می کوفت: «جاثلیق... جاثلیق لعنتی.... اگر تدبیری نیندیشیم همه ی مسلمانان از دین بیرون می شوند، مرتد می شوند...» لب می گزید: «خلافتمان بر باد می رود. کفر چیره می شود».
ناگهان سوی در برگشت و رو به نگهبانان فریاد زد: «پس کجاست ابومحمّد؟ چرا نیاوردنش؟»
در ادامه بخوانید...
در همین حال، در باز شد.
دو سرباز، در دو سوی امام عسگری علیه السّلام. معتمد شتابان به سوی امام آمد. دست هایش را در هوا تکان داد و گفت: «به فریاد امت جدت برس که گمراه شدند!»
پاسخ امام علیه السلام انگار آبی بود بر آتش وجود خلیفه ی عباسی. کلام امام حسن عسگری(ع) آرامش را به وجود معتمد ریخت:
«فردا خودم به صحرا رفته و شک و تردید را به یاری خداوند، از میان برمی دارم».
زمین سامرا، با وجود باران چند روز پیش، هنوز خشک و ترک خورده بود. درختان بیابان، رنگ خاک گرفته بودند. یک برگ، بر درختان نبود. مردم در بیابان جمع شده بودند. یک نگاه به آسمان داشتند و یک نگاه سوی سامره، بالاخره آمدند. جاثلیق، اسقف بزرگ مسیحیان همراه با راهبان. همان راهبانی که چند روز پیش هم همراه جاثلیق آمده بودند. مردم با دست، یکی از راهبان را به هم نشان می دادند؛ همان راهبی که تا دست بر دعا برداشته بود، باران درشت بشدت باریده بود. همهمه بین مسلمانان افتاد.
- خودش است، باز هم آمده.
- حتما دوباره باران می بارد.
سه روز، همه ی مسلمانان نماز طلب باران خواندند فایده نداشت، امّا همین که این راهب دعا کرد...
- اگر دین ما بر حق است، پس چرا...
- آمدند.
- کی؟
- ابا محمّد.
- عسگری.
- حسن ابن علی.
- یعنی او می تواند...؟
- پسر رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم.
با آمدن امام، علیه السلام، سکوت بر صحرا حاکم شد. جاثلیق نگاهی به معتمد کرد؛ لبخندی زد و گفت: «ما شروع کنیم یا شما؟!».
معتمد، نگاهی به امام حسن عسگری علیه السّلام کرد، رو برگرداند و به جاثلیق گفت: «شما».
جاثلیق سر به آسمان گرفت. لب هایش شروع به جنبیدن کرد. آرام دست هایش را بالا آورد.
راهبان پشت سر او هم، همین کار را کردند. راهب مستجاب الدعوه هم دست به دعا بلند کرد. امام حسن عسگری علیه السلام رو به یکی از غلامان خود فرمود: «دست راست او را بگیر و آنچه را در میان انگشتان او هست، بیرون آور».
غلام به طرف راهب رفت. راهب بی توجه به او مشغول دعا بود. غلام دست راهب را گرفت و نگاه کرد. راهب خواست دستش را بکشد، غلام از میان انگشت های او تکه استخوان کوچکی را بیرون کشید. برگشت و نزد امام آمد.
امام حسن عسگری علیه السلام استخوان را گرفت و رو به راهب فرمود: «حالا طلب باران کن!»
چهره ی راهب برافروخته بود. نگاهی به امام کرد و نگاهی به زمین. چند لحظه تأمل کرد و دوباره دست به دعا بلند کرد. لبهای راهب تکان خورد. تکان خورد. چند تکه ابری هم که در آسمان بود کنار رفت و آفتاب درخشید. همهمه ی شادی بالا گرفت. معتمد دست به هم کوفت و خنده سر داد.
جاثلیق و راهب سر به زیر انداخته بودند.
«این استخوان چیست یا ابامحمد؟» معتمد گفت.
امام علیه السلام فرمود: «این استخوان پیامبری از پیامبران الهی است که این مرد، از قبر او برداشته است. هر گاه استخوان پیامبر ظاهر گردد آسمان به شدت می بارد.»
معتمد نفس عمیقی کشید و گفت: «راحت شدم».
پاسخ دهید