تعارف بی جا
گویند : یک نفر روستایی کنار جوی آبی نشسته و سفره خود را گسترده ومشغول خوردن غذا بود .
هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که سواری از کنار او گذشت . دهاتی گفت : بسم الله ، بفرمایید غذا میل کنید !
سوار بدون تامل از اسب فرود آمد و بر سر سفره نشست و مانند کسی که چند روز غذا نخورده باشد ، به تندی و ولع تمام مشغول خوردن شد .
مهمان در حین خوردن گفت : میخ طویله اسبم را کجا بکوبم ؟
دهاتی که از تعارف کردن به مرد پر رو و پر خور پشیمان شده بود ، گفت : روی زبان من ببند که به تو تعارف بی جا کردم !
پاسخ دهید