کودک طمعکار
روزی شخصی به نام «شبلی» به مسجدی رفت تا دو رکعت نماز گزارد و قدری استراحت کند. کودکانی
در مسجد مشغول تحصیل بودند و اتفاقا وقت غذا خوردن آنها فرا رسیده بود.
دو کودک نزدیک شبلی نشسته بودند، یکی از آنها ثروتمند زاده و دیگری فرزند مرد فقیری بود. دو زنبیل گذارده بودند و از آن غذا می خوردند. در زنبیل
ثروتمند زاده نان و حلوا بود و در زنبیل فرزند فقیر تنها نان وجود داشت. وقتی فرزند مرد ثروتمند شروع به خوردن نان و حلوا کرد، فقیرزاده از او درخواست
حلوا کرد. امّا او گفت: اگر به تو حلوا دهم سگ من خواهی شد؟
کودک فقیر در جواب گفت: می شوم.
ثروتمند زاده به او گفت: عوعوی سگ کن تا به تو حلوا دهم.
آن بیچاره صدای سگ می داد و حلوا می گرفت.
شبلی به آنها نگاه می کرد و می گریست.
مریدان او گفتند: چرا گریه می کنی؟
در جواب گفت: نگاه کنید طمعکاری و بی قناعتی با انسان چه می کند؟ چه می شد اگر آن فقیرزاده به نان تنهای خود قناعت می کرد و به حلوای آن
کودک طمع نمی ورزید تا او را سگ خود نگرداند.
امیر المؤمنین علیه السلام فرمود: نتیجۀ طمع، ذلّت دنیا و بدبختی آخرت است.
پاسخ دهید