نجات بشر حافی از زبان کنیزش
آن روز، روز سختی بود برای من، چون یک بند کار میکردم. اربابم بُشر آدم سختگیری بود. از هر کدام از کنیزهایش به اندازه ده نفر کار میکشید. تازه آن هم در روزهای معمولی. وقتی مهمان داشت آنقدر کار میکردیم که آخر شب مردهمان میافتاد. آن روز هم اربابم جشن گرفته بود و مهمان داشت. عده زیادی از دوستانش را دعوت کرده بود. بساط عیش و نوش فراهم بود. به نوازندگان دستور می دادند که آهنگ را تندتر کنند.
بعدازظهر آمدم بیرون تا زبالهها را بریزم توی زبالهدانی، دیدم مردی از کوچه میگذرد. انگار از صدای رقص و آواز و موسیقی گریزان بود. چهره در هم کشیده بود و به سرعت از کوچه میگذشت. اما مرا که دید لحظهای درنگ کرد و نگاهی به سوی خانه انداخت. پرسید: «صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟»
گفتم: «خانه به این بزرگی و باشکوهی را نمیبینی؟ آیا بردگان و بندگان میتوانند چنین بساطی راه بیندازند؟» مرد، همچنان نگاهم میکرد. به مردمانی نمیماند که در بیابان زندگی میکنند و شهر و آدم هایش را نمیشناسند. انگار حرفهای من هم، چیز تازهای برای او نداشت. گفتم: «این خانه ارباب من بُشر است. نام او را نشنیدهای؟ او آزاد است نه بنده»
احساس کردم در لحن مرد چیزی بود، چیزی که از آن سر در نیاوردم. برگشتم خانه.
بُشر داد زد: «کجا بودی؟»
گفتم: «رفته بودم زبالهها را بریزم بیرون.»
داد زد: «زباله ریختن مگر این همه وقت میبرد؟»
گفتم: «مردی از کوچه میگذشت چیزهایی از من پرسید، برای همین دیر کردم.»
ـ «چه پرسید مگر؟»
ـ «پرسید صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟»
ـ «و تو چه گفتی؟»
ـ «گفتم معلوم است که آزاد است. ارباب من از اعیان و اشراف بغداد است.»
و بعد؟
انگار قانع شد، اما حرفش لحن عجیبی داشت. گفت معلوم است که صاحب این خانه آزاد است، اگر بنده بود که این صداها را از منزلش نمیشنیدیم.
اربابم بُشر، ناگهان فروریخت، به آوازخوانان و رقصندگان اشاره کرد که ساکت باشند و بعد پرسید: «یک بار دیگر بگو آن مرد چه گفت؟!
و من همه حرفهای غریبه را برای او مو به مو نقل کردم. آن وقت بود که انگار صاعقه او را زد، فریاد کشید: "وای بر من! وای بر من"!
پابرهنه میدوید. داد زدم: کفشهایتان. اجازه بدهید کفشهایتان را بیاورم ارباب.اما ارباب انگار نمی شنید. سمتی را که مرد به آن سو رفته بود نشانش دادم. آن گاه پابرهنه دوید و در پیچ کوچه گم شد. ساعتی بعد برگشت. چشمهایش سرخ شده بود. معلوم بود گریسته است. به میهمانهایش گفت: «از این پس در خانه من از این خبرها نخواهد بود. همه چیز را جمع کنید و از اینجا بروید.»
یکی پرسید: «آن غریبه که این همه تو را به هم ریخته که بود؟»
اربابم گفت: موسی بن جعفر علیه السلام
مردها به هم نگاه کردند. بعضیها زیر لب گفتند: موسی بن جعفر علیه السلام
از آن پس
اربابم به کلی عوض شد. اعمال گذشتهاش را ترک کرد و کمکم به زهد و عبادت روی
آورد. بسیار نماز میخواند و بسیار گریه میکرد و از خدا میخواست او را ببخشد. کمکم آوازهاش در شهر پیچید، با لقبی که مردم به او داده بودند:
«بُشر حافی» به او حافی (پابرهنه) میگفتند، زیرا پابرهنه دنبال امام کاظم دویده بود.
(حسین حاجیلو، حکایتهایی از زندگی امامموسیکاظم)ع)، تهران، همشهری، 1386، ص12.)
پاسخ دهید