معامله با خدا
آورده اند که مرد کشاورزى هر چه مى کاشت به خوبى برداشت نمى کرد و از فقر و بیچاره گى مى نالید تا این که روزى به مسجد رفت ، دید واعظ بر منبر مى گوید: هر کس با خدا شریک شود سود بیشتر مى برد.خلاصه بحثى در مورد خمس و زکات داشت و از فوائد آن حرف مى زد. مرد هم خوب به حرفهاى واعظ گوش مى داد و با خود گفت با خدا شریک شوم شاید وضع من هم خوب شود، لذا از واعظ پرسید:چکنم؟
او در جواب گفت: هر سال از محصول مزرعه خود سهمى براى خدا کنار بگذار.مرد نیتى کرد و قرارى با خدا گذاشت که اگر محصول آن سال خوب شود، نیمى از آن را براى خدا کنار بگذارد.
بالاخره محصول آن سال بهترین حاصل شد. وقتى برداشت نمود، کاه را جدا و گندم را جدا نمود و گندمها را درون کیسه کرد و بطرف انبار راه افتاد، با خود فکرى کرد و بعد رو به آسمان نمود و گفت: خدایا، آخر تو مال و دارائى به چه کارت مى آید، نه خرجى خانه دارى نه ... بعد گفت:حال امسال را من بر مى دارم، سال دیگر هر چه شد براى تو کنار مى گذارم.
سال دوم محصول بهتر از سال اول، باز هم پیش خود بهانه آورد و تا سال چهارم تکرار نمود. در سال چهارم موقع برداشت گندم باز هم همان حرفها را تکرار نمود. ناگهان دیدى باد و طوفانى شد و هوا تاریک شد. اسب او یک طرف و خلاصه دیگر همه چیز بهم ریخت و دیگر چشمش هیچ جائى را ندید. ناگهان فریاد برآورد:خدایا، تو نیامرزى آنکس را که با تو شراکت کند، بر من روشن شد که هیچ کس نمى تواند حق تو را بخورد، لااقل برق آسمان را روشن کن تا من کفش خود را پیدا کنم.
پاسخ دهید