اگر حق شناس بودیم!
یک بار لقمان را به اسیری برده بودند و او را به خواجه بزرگی فروخته بود و خواجه هر چه بیشتر در کارهای لقمان نگاه می کرد بیشتر به عقل و هوش و حکمت و دانش او ایمان پیدا می کرد، به طوری که لقمان در نظر خواجه خیلی عزیز و محترم شده بود. کم کم کار به آنجا رسید که خواجه، لقمان را مانند پسر و برادر خود دوست می داشت و او را مانند همنشین و همدم خود می دانست و خواجه سعی می کرد در هر پیشامدی عزت و احترام لقمان را نگاه دارد و در سر سفره هم بهترین خوراک ها را به لقمان تعارف می کرد و این بود تا یک روز که از مزرعه برای خواجه یک خربزه نوبر تحفه آورده بودند. خواجه کارد را برداشت و پیش از آن که خودش خربزه را بخورد یک برش از خربزه را برید و به لقمان تعارف کرد. لقمان آن را گرفت و خورد و از قیافه لقمان پیدا بود که از آن راضی است.خواجه خوشحال شد و باز هم یک برش دیگر از خربزه برید و به لقمان داد. لقمان برای رعایت ادب آن را هم قبول کرد و مانند لقمه لذیذی خورد و تشکر کرد.
خواجه خوشحال تر شد و باز هم پاره ای دیگر از خربزه به لقمان داد و همین طور کرد تا اینکه فقط یک برش از خربزه باقی ماند. خواجه با خود گفت: حالا دیگر می توانم خودم هم از این خربزه نوبر بخورم. اما همین که آن را خورد، فهمید که خربزه آفت زده و بسیار تلخ بوده است.
چون بِخُورد از تلخی اش آتش فروخت / هم زبان شد آبله، هم حلق سوخت
حلق و زبان خواجه از تلخی خربزه سوخت و خیلی ناراحت شد و دهان خود را شست و بعد از لحظه ای به لقمان گفت: دوست عزیز، عجب خربزه تلخی بود و من نمی دانستم. چطور تو از اول تا حالا هیچ نگفتی و از تلخی آن حرفی نزدی. آخر این که بردباری خیلی دشواری است.
لقمان جواب داد: بله، خربزه تلخ بود ولی من مدت ها از دست تو شیرینی خورده ام و دلم راضی نشد از یک بار تلخی خربزه شکایت کنم.
گفت لقمان : سالهاى بس دراز / من شکرها خوردم از دستت به ناز
گر یکى تلخى از آن دستان چِشَم / کى روا باشد که رو درهم کشم
کام من شیرین از آن کف سالهاست / لحظه اى هم تلخ اگر باشد رواست
تو مرا عزیز داشتی، من هم تو را عزیز داشتم. من همیشه به مردم نصیحت می کنم که در برابر خوبی های دیگران حق شناس باشند، چگونه ممکن است خودم به نصیحت خود عمل نکنم؟
ای کاش این یک برش آخری را هم به من می دادی و از محبت خود خوشحال بودی، هم چنان که من از خوبی ها و بزرگواری های تو راضی و خوشحال بودم.
نکته اخلاقی:
این حکایت در مقام طعن و اعتراض به آن دسته از انسان هایی است که در نعمت های خداوند غرق بوده اند و حتی از همان زمانی که نطفه ای بیش نبودند، احسان ولطف و توجه پروردگار در حق آنان جاری بوده و با گذشت روزگار، نعمت های خداوند بر ایشان فزونی یافته است.
ولی به محض برخورد با اندک ناگواری و اندوه که به نسبت خوشی ها و لذت ها بسیار ناچیز است، لب به انکار نعمت های الهی می گشایند و به اعتراض روی می آورند و همه رحمت ها و نعمت های خداوندی را از یاد می برند. بی شک، چنین صفت ناپسندی، ریشه در ناسپاسی و فراموش کاری این گونه افراد دارد.
1 نظر
ممنون از سایت خوبتون. من هم توی سایتمون آموزش های زیادی گداشتم به سایت من هم سر بزنید