تبلیغات

مشکل ما نیست!!

موشی در منزل شخصی خانه کرده بود و در لانه خود روزهای خوبی را سپری می کرد ،یک روز که داشت از سوراخ لانه، حیاط را تماشا می کرد ،صاحب خانه را دید که با خود تله موشی را به خانه آورده است و فریاد می زند ای زن امشب از دست این موش مزاحم خلاص خواهیم شد ،زن صاح...

ادامه ی مطلب ...

دیدن خدا

دانشجویی به استادش گفت: استاد اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم ان را عبادت نمی کنم. استاد به انتهای کلاس رفت و به ان دانشجو گفت : ایا مرا می بینی؟ دانشجو پاسخ داد : نه استاد ! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی...

ادامه ی مطلب ...

تخته سنگ

در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند؛ بسیاری هم میزدندکه این چه شهری است که نظم ندارد؛ ...

ادامه ی مطلب ...

با عمل دعوت کنیم.

مرد مسلمانی در یکی از مراکز اسلامی لندن مبلغ بود ...عمرش را گذاشته بود روی این کار!   تعریف می کرد که روزی سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد .  راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد . می گفت:چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که ب...

ادامه ی مطلب ...

ماه رمضان

صحبت از گرمای هوا بود که به ماه رمضون رسید... اولی:امسال روزه می گیری؟ دومی:آره اگه خدا بخواد... اولی:منم میگیرم ولی آخه کدوم پزشکی این همه سختی رو برای بدن تایید میکنه؟ دومی:همونی که وقتی همه پزشکا جوابت کردن برات معجزه میکنه!

ادامه ی مطلب ...

لنگه کفش

روزی گاندی با تعداد کثیری از همراهان و هواخواهانش می‌خواست با قطار مسافرت کند. هنگام سوار شدن، لنگه کفشش از پایش درآمد و در فاصله بین قطار و سکو افتاد. وقتی از یافتن کفشش در آن موقعیت ناامید شد، فورا لنگه دیگر کفشش را نیز درآورد و همان جایی که لنگه کفش...

ادامه ی مطلب ...

حق دوستی

دو دوست در بیابان همسفر بودند. در طول راه با هم دعوا کردند. یکی به دیگری سیلی زد. دوستی که صورتش به شدت درد گرفته بود بدون هیچ حرفی روی شن نوشت: « امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد». آنها به راهشان ادامه دادند تا به چشمه ای رسیدند و تصمیم گرفتند حمام کنند...

ادامه ی مطلب ...

توکل

داستان درباره کوهنوردی ست که می خواست بلندترین قله را فتح کند .بالاخره بعد از سالها آماده سازی خود،ماجراجو یی اش را آغاز کرد.اما از آنجایی که آوازه ی فتح قله را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از قله بالا برود. او شروع به بالا رفتن از قله کر...

ادامه ی مطلب ...

واقعاً خنده داره

· چقدر خنده داره که یک ساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست. ولی 90 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می گذره! · چقدر خنده داره که صد هزارتومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می ریم کم به چشم میاد! · چقدر خنده داره...

ادامه ی مطلب ...

حق برادری

دوبرادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند،یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود خود را با هم نصف می کردند،یک روز برادر مجرد با خود فکر کرد و گفت:درست نیست که ما همه چیز را ...

ادامه ی مطلب ...