تبلیغات

مناع الخیر

مناع الخیر

جوان عرب، جوانمردى را بر مناع الخیر بودن ترجیح داد

در قدیم که در شهرستانها و قراء و قصبات از این هتل‏ها و رستورآنهاخبرى نبود، مشایخ و بزرگان قبایل با دائر کردن مضیف  خانه‏ها از غربا و هر تازه واردى بدون منت و چشم داشتى پذیرائى مى‏کردند و این عمل معرف شخصیت آنها بود.
 جوان عربى در مضیف خانه یکى از مشایخ و بزرگان قبایل چند روزى مورد پذیرائى قرار گرفت.
 بر حسب اتفاق روزى دختر شیخ که از زیبائى خیره‏کننده‏اى بهره‏مند بود توجه جوان را جلب و با تمام وجودش عاشق و دلبخاته او شد از طرفى خودش را در آن حد و سطح نمى‏دانست که به او پیشنهاد ازدواج بدهد از طرفى هم نمى‏توانست از او دل برکند و فراموشش کند دوران توقفش در مضیف خانه هم داشت به طول مى‏انجامید مسئولین مضیف خانه هم دور از شأن خود مى‏دانستند که از مهمان بپرسند تا کى باید بمانى؟ از کجا آمدى و به کجا مى‏خواهى بروى؟
 جوان در آتش عشق مى‏سوخت و راهُ چاره‏اى هم سراغ نداشت که به مطلوبش برسد سرانجام دل به دریا زد و ضمن دست بوسى شیخ با کمال شرمسارى خواسته‏اش را در میان گذاشت شیخ که این پیشنهاد را دون شأن و موقعیت اجتماعى خود مى‏دانست و مایل نبود که چنین پیشنهادى بگوش مردم هم برسد تصمیم گرفت سنگ بزرگى جلوى پاى جوان بیندازد که قادر به تکان دادن آن نباشد.

ادامه داستان را در ادامه مطلب بخوانید...

 لذا آهسته درگوش جوان گفت: فلان شیخ قبیله که از بزرگترین معاریف عرب است اسبى دارد اگر بتوانى آن اسب را بدست بیاورى من درباره پیشنهاد شما فکرى مى‏کنم ناگفته نماند: این شیخ مى‏دانست که آن شیخ به مرکبش کمال علاقه و دلبستگى را دارد و هرگز حاضر به فروش آن نمى‏شود و به فرض اینکه حاضر بفروش شود چنین اشخاص قادر به خریدارى آن نخواهند بود.
 جوان به ناچار راهى آن دیار شد و خود را به منطقه نفوذ آن شیخ که به مراتب از این شیخ شخصیتش بالاتر بود و دستگاهش چشم‏گیرتر و مضیف خانه‏اش وسیع‏تر و گسترده‏تر است رسانید و چند روزى در مضیف خانه شیخ از نعمت هایش استفاده و درباره شخصیت و خصوصیات اخلاقى و موقعیت اجتماعى شیخ از همه مهمتر درباره مرکب سوارى او تحقیق و مطالعه کرد.
 به این نتیجه رسید که جز از طریق حیله راه دیگرى براى دست‏یابى به آن مرکب وجود ندارد.
 از خدمه مضیف خانه شنید که فلان روز شیخ به مسافرت کوتاهى مى‏رود جوان عرب یک روز قبل از روز موعود روى راهى که شیخ از آنجا عبور خواهد کرد به مطالعه پرداخت به مقتضیات آن راه آشنائى پیدا کرد.
 آنروز از صبحگاه بر سر راه شیخ کمین کر وقتى که از دور شیخ و مرکب او را شناسائى کرد روى زمین خوابید در حالى که خود را به دل درد زده و روى خاک قلت مى‏خورد و شیخ رسید دید جوانى روى زمین قلت مى‏خورد و از کثرت درد ناله بلکه نعره مى‏کشد .
 شیخ به حکم انسانیت پیاده شد و جویاى حال جوان شد جوان گفت: بخاطر خدا مرا به جائى برسانید و از مرگ نجات دهید شیخ دلش به حال او سوخت او را با سختى سوار مرکب کرد و مقدارى پابپا او را همراهى کرد به خیال اینکه او را نزد طبیبى ببرد.
 جوان هنگامى که چند قدمى فاصله گرفت دفعتاً رکابى به مرکب زد و پا بفرار گذاشت و قتى که شیخ متوجه حیله او شد فریاد زد: جوان منکه روى مرکب خود شناخت دارم مى‏دانم که به گرد تو هم نمى‏رسم فقط یک جمله از من بشنو، و آن اینکه: تو کارى کردى که اگر درمانده واقعى هم در راه دیده شود کسى به او کمک نکند! و تو با عمل خود منّاع الخیر شدى.
 جوان مقدارى که از شیخ فاصله گرفت روى آن کلام و تذکر شیخ فکر کرد، دید بسیار کار بدى کرده، شیخ درست گفت: که این عمل من باعث خواهد شد که اگر درمانده واقعى هم در راه دیده شود کسى به او کمک نکند لذا کار خود را خلاف جوانمردى و اصول انسانیت دانست، برگشت و در حضور شیخ از مرکب پیاده شد و در مقام عذرخواهى و طلب عفو برآمد.
 شیخ گفت: چه عاملى باعث شد که برگشتى؟ گفت: همان تذکرى که دادى: شیخ سؤال کرد: چه انگیزه‏اى باعث شد که تصمیم به ربودن مرکب من گرفتى؟ جواب حقیقت قضیه را براى شیخ بازگو کرد که من از دختر فلان شیخ خواستگارى کردم او شرط قبولى تقاضاى مرا مرکب شما قرار داده من هم با طرح نقشه‏اى که ملاحظه فرمودید، مرکب را به دست آوردم.
 وقتى که آن تذکر را دادى، من فکر کردم که دور از انسانیت است که بخاطر ازدواج با دختر یکى از شیوخ، من دست به چنین گناه زشت و نابخشودنى که اثر سوء آن روى جامعه باقى خواهد ماند بزنم.
 شیخ وقتى که این جوانمردى را از جوان دید تصمیم گرفت به او کمک کند و او را به مطلوبش برساند.
 به جوان گفت: با اینکه من به این مرکب خیلى علاقه دارم لکن آنرا به تو بخشیدم آنرا نزد شیخ ببر و از قول من هم سلام برسان و بگو در جشن عروسى هم اگر از من دعوت کنى با کمال میل و اشتیاق شرکت خواهم کرد.
 جوانرا در ترکش سوار کرد و به مرکز قبیله برگشته و نامه‏اى هم براى شیخ نوشت و توصیه کرد که دامادى بهتر از این پیدا نخواهى کرد و تذکر داد که من با میل و رغبت مرکب را به او بخشیده‏ام خیال بدى درباره او نکن.

پاسخ دهید

هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...