تبلیغات

کربلائی کاظم اهل خمس و زکات بود

کربلائی کاظم اهل خمس و زکات بود

کربلایی کاظم می‌گوید: «من سه چیز را رعایت می‌کردم که شاید به خاطر همین سه چیز مورد لطف خداوند قرار گرفتم:

1- این‌که هرگز لقمه حرام نخوردم؛

2- هرگز نماز شبم ترک نشد؛

3- پرداخت خمس و زکاتم را هرگز قطع نکردم.»

در ادامه داستان را بخوانید...

مرحوم حاج محمدکاظم در سال 1300 هجری قمری در روستای ساروق و در خانواده‌ای فقیر به دنیا آمد و پس از گذراندن ایام کودکی به کار کشاورزی مشغول شد و او نیز همانند سایر مردم ده از خواندن و نوشتن محروم بود و بهره‌ای از دانش و علم نداشت. اما نسبت به انجام فرائض دینی و خواندن نماز شب جدیت می‌کرد.

آن روزها یعنی قبل از بیست‌وهفت‌سالگی کربلایی کاظم، مرحوم آیة الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی در حوزه علمیه اراک بودند و هنوز به قم تشریف نبرده بودند. ایشان ماه‌های رمضان و محرم هر سال مُبلغی را به روستای ساروق می‌فرستادند.

کربلایی هم مانند دیگرمردم روستا، اهل مسجد و منبر بود. یک سال محرم، کربلایی کاظم به مسجد می‌رود و روحانی اعزامی از اراک، در مورد خمس و زکات و اهمیت آن صحبت می‌کند. کربلایی کاظم چند روز بعد و تحت تأثیر سخنان آن روحانی با ارباب ده صحبت می‌کند و می‌پرسد که آیا شما زکات گندمی که زمینش را من می‌کارم، پرداخت می‌کنی؟ ارباب ناراحت می‌شود و می‌گوید: تو به کار من کاری نداشته باش و خودت هر کاری می‌خواهی بکن. کربلایی هم در پاسخ می‌گوید حالا که زکات نمی‌دهی من هم برای تو کار نمی‌کنم! بعد با حالت قهر روستا را ترک می‌کند و مدت سه سال در اطراف اراک به کارگری می‌پردازد. بعد از مدتی ارباب پشیمان می‌شود و برای او پیغام می‌فرستد که حاضرم زکات بدهم؛ محمدکاظم مجدداً به ساروق برمی‌گردد و مشغول کشت‌و‌کار می‌شود.

بعد از آن که حاج محمدکاظم مجدداً به ساروق برمی‌گردد تا مشغول کشاورزی شود، هر بذری را که قرار است بکارد، ابتدا زکاتش را می‌دهد و بعد به کشت‌و‌کار می‌پردازد. یک سال تابستان، کاظم، گندم‌هایش را چیده و کوبیده بود و در «خرمن جا» ریخته بود تا باد بدهد؛ اما آن روز باد نمی‌آمد! مرد فقیری که هر ساله از کربلایی کاظم مقداری گندم می‌گرفت، نزد وی می‌آید و می‌گوید: «کربلایی قدری گندم می‌خواهم تا به آسیاب ببرم؛ فرزندانم گرسنه هستند.» ایشان هم می‌گوید: «می‌بینی که باد نمی‌آید تا برایت گندم آماده کنم.» با این حال برمی‌گردد به ده، غربال می‌آورد و مقداری گندم غربال می‌کند و به مرد می‌دهد.

بعد می‌رود مقداری علف برای گوسفندان می‌چیند و به سمت خانه به راه می‌افتد. در بین راه به امام‌زاده‌ای که به «72 تن (1)» معروف است می‌رود و فاتحه‌ای می‌خواند. وقتی بیرون می‌آید تا علف‌ها را به دوش بگیرد و به خانه ببرد، ناگهان دو سید عرب نورانی و بسیار خوش‌سیما با لباس‌های عربی و عمامه سبز نزد او می‌آیند و به او می‌گویند: «محمدکاظم بیا با هم در امام‌زاده برای بچه‌های پیغمبر فاتحه‌ای بخوانیم.» وی می‌گوید: «من الآن در امام‌زاده بودم و فاتحه خوانده‌ام.» آنها اصرار می‌کنند و حاج کاظم هم با آنها داخل امام‌زاده می‌شود.

در بخش جلویی امام‌زاده که مزار پانزده مرد است، فاتحه می‌خوانند. وقتی می‌خواهند به قسمت «چهل دختران» بروند، کربلایی کاظم می‌گوید که نباید به آن‌جا رفت؛ چون آنها زن هستند و شنیده‌ام که مردها نمی‌توانند آنجا بروند! یکی از آن آقایان می‌گوید: «اشتباه کرده‌اند؛ اینها خرافات است. اگر چنین باشد پس مردها نمی‌توانند قبر حضرت زینب در سوریه و حضرت معصومه در قم را زیارت کنند.» و تاکید می‌کنند که بیا فاتحه بخوان. بعد می‌روند قسمت دیگر که پانزده مرد و یک خانم هستند و آنجا هم فاتحه می‌خوانند.

یکی از آن آقایان به محمدکاظم می‌گوید: «محمد کاظم! کتیبه‌های سقف امام‌زاده را بخوان!» ایشان به سقف نگاه می‌کند و خط‌هایی به صورت نور برجسته را می‌بیند که قبلاً نبوده؛ بعد می‌گوید: «آقا من سواد ندارم، مکتب نرفته‌ام، چه‌طور بخوانم؟!»

آن آقا دوباره تکرار می‌کند که بخوان! بعد می‌گوید: ما می‌خوانیم تو هم بخوان و در حالی که با دست به سینه وی می‌کشد، شروع می‌کنند به خواندن شش آیه از سوره اعراف از آیه 54 تا 59

کربلایی کاظم آن آیه را با چند آیه پس از آن همراه با آن سید می‌خواند و آن سید همچنان دست به سینه او می‌کشد تا می‌رسند به آیه 59 : "انی اخاف علیکم عذاب یوم العظیم"

کربلایی کاظم بعد از خواندن آن آیات سرش را برمی‌گرداند تا با آن آقا حرفی بزند، اما کسی را آن‌جا نمی‌بیند. بعد با خودش می‌گوید که آنها یا امام بوده‌اند یا فرشته! اسم مرا از کجا می‌دانستند؟ آنها غریب بوده‌اند؟ آنها قرآن را در سینه من گذاشتند و رفتند.

بعد بی‌هوش می‌شود و تا اذان صبح در امام‌زاده می‌ماند. بعد که به هوش می‌آید، نماز صبح را می‌خواند. هوا که روشن می‌شود، علف‌ها را برمی‌دارد و به منزل می‌آید. پدرش از وی می‌پرسد: دیشب کجا بودی؟ خیلی دنبالت گشتیم.

می‌گوید: دیشب امام‌زاده بودم و ماجرا را تعریف می‌کند. اهل خانه فکر می‌کنند که او یا دعایی شده یا جن‌گرفته! پس او را نزد همان واعظی که هر ساله به ساروق می‌آمد، می‌برند.

واعظ که حاج شیخ صابر عراقی نام داشت، می‌پرسد: پسر جان چه‌طور شده؟ آیا سواد داری؟ محمدکاظم می‌گوید: نه سواد ندارم. کسانی هم که آنجا بوده‌اند گواهی می‌دهند که سواد ندارد. بعد می‌گوید: خب حالا قصه چیست؟ ایشان ماوقع را توضیح می‌دهد.

آقا صابر می‌پرسد چه چیز را یادت دادند؟ وی شروع به خواندن قرآن می‌کند. آقا صابر می‌گوید: ایشان دارد قرآن می‌خواند. جن‌گرفته نیست. به او کرامت شده. آقا صابر قرآن می‌خواهد. می‌آورند. هر جایی از قرآن را که باز می‌کند و یک آیه می‌خواند، حاج محمدکاظم بقیه‌اش را می‌خواند. آقا صابر می‌گوید: حالا که به تو کرامت شده، برویم خط‌هایی را که در سقف امام‌زاده است ببینیم. وقتی وارد امام‌زاده می‌شوند، می‌بینند نه خطی است، نه نوری!

چگونگی وفات کربلایی کاظم

ایشان بیست روز قبل از فوتش در ساروق، درباره مسأله فوت و دفن خود با فرزندانش صحبت کرد. وی گفت: «من همین روزها فوت خواهم کرد. وقتی مُردم، جنازه‌ام را به قم منتقل کنید و در آن‌جا به خاک بسپارید.» بعد کمی درنگ کرد و گفت: «خب اگر من این‌جا بمیرم، شما برای انتقال جنازه‌ام به قم دچار مشکل می‌شوید. من می‌روم قم.» فردای آن روز به قم رفت و بیست روز بعد در آن جا فوت کرد و در قبرستان نو به خاک سپرده شد.

منبع :سایت تبیان

پاسخ دهید

هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...