تبلیغات

خمس دادن عجیب یک تاجر

خمس دادن عجیب یک تاجر

تاجرى بود که از این گونه روایات در مورد خمس خبر داشت. روزى به خدمت مرحوم آیت الله العظمى میرزا ابراهیم کلباسى رفت. او مرید آیت الله کلباسى بود، تمام نمازهاى صبح و ظهر و شب خود را پشت سر ایشان مى‏خواند. آن وقت‏ها که بانک نبود، مردم در خانه گاوصندوق داشتند، گفت: آقا! کلید گاوصندوقِ پول من، با یک بند همیشه در گردن من است. من به هر جا مى‏روم؛ میهمانى، مسافرت‏ و حتى حمام، این کلید روى قلب من است.

آن تاجر مى‏گفت: صداى پول که مى‏آید، دل من آتش مى‏گیرد. مرحوم کلباسى به او گفت: این مطلب چه ربطى به من دارد؟ گفت: این که به خدمت شما آمده‏ام و آدرس کلید را مى‏دهم، چون مى‏خواهم روز پنجشنبه با هفت هشت نفر از آن مسجدى‏هاى قوى هیکل براى ناهار به خانه من بیایید. من از ابتداى عمرِ تجارتم تا به حال خمس مالم را نداده‏ام. مى‏دانم که قرآن گفته است:
«وَاعْلَمُوا أَنَّمَا غَنِمْتُم مّن شَىْ‏ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَلِلرَّسُولِ» «انفال (8): 41»

و بدانید هر چیزى را که [از راه جهاد یا کسب یا هر طریق مشروعى‏] به عنوان غنیمت و فایده به دست آوردید [کم باشد یا زیاد] یک پنجم آن براى خدا و رسول خدا 9 و خویشان پیامبر، و یتیمان و مسکینان و در راه ماندگان است.

اما دلم نمى‏آید که از این پول‏ها دل بکنم. خدا خراب کند این دل را که نمى‏آید.
گفت: این پول به جان و قلبم بسته است. خیلى هم خمس بدهکار هستم، مثلًا بدهکارى من هم به پول آن زمان، دو هزار تومان است، که سى تا خانه مى‏شد خرید. این داستان براى زمان فتحعلى شاه است.
تاجر گفت: شما پنج شنبه بیایید، غذا را که خوردید، من طناب را هم آنجا مى‏گذارم. به این قوى هیکل‏ها بگو که دست‏هاى من را ببندند، کلید را دربیاورند، درب گاوصندوق را باز کنند. به فریاد، ناله و ناسزا گفتن من کارى نداشته باشند، شما خمس مال من را بردار و برو. چون من نمى‏توانم طور دیگرى خمسم را بپردازم. من خودم با پاى خودم نمى‏توانم به بهشت بیایم، به زور من را بکشید و ببرید
کلباسى دید از زمان پیغمبر صلى الله علیه و آله تا به حال، کسى این طور خمس نگرفته است، خیلى جالب است؛ با جنگ باید خمس گرفت. آمدند و ناهارشان را خوردند.
کلباسى گفت: بریزید و دست او را ببندید.

گفت: حضرت آیت الله! الآن نمک من را خوردید، چرا دست‏هاى من را مى‏بندید؟ گفت: کلید را از گردن او در بیاورید. کلید را از گردن او در آورده و در صندوق را باز کردند. آن مقدارى که خودش گفته بود برداشتند. بعد دیدند که غش کرد، داشت مى‏مرد. آیت الله کلباسى گفت: کاه‏گل بیاورید و جلوى بینى او بگذارید تا به هوش آید.

فرداى آن روز به خدمت آیت الله کلباسى آمد و خیلى دعا کرد، گفت: آقا! من مریض روحى هستم، در هر صورت چاره‏اى نبود، باید دست‏هاى من را مى‏بستید و به طرف بهشت مى‏کشیدید. من آدمى نبودم که به من بگویید: این بهشت است، برو. شهوت پول نمى‏گذارد که آدم به بهشت برود.

منبع: 

انصاریان،آثار مثبت عمل، ص: 333

پاسخ دهید

هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...