سه نصیحت امام باقر علیه السلام به امام صادق علیه السلام
امام صادق (علیه السلام) فرمود:
«یَا سُفْیَانُ أَدَّبَنِی أَبِی علیه السلام بِثَلَاثٍ... قَالَ لِی: یَا بُنَیَّ! مَنْ یَصْحَبْ صَاحِبَ السَّوْءِ لَا یَسْلَمْ وَ مَنْ لَا یُقَیِّدْ أَلْفَاظَهُ یَنْدَمْ وَ مَنْ یَدْخُلْ مَدَاخِلَ السَّوْءِ یُتَّهَمْ» (بحارالأنوارج 75 ص261)
پدرم مرا به سه نکته ادب کرد... فرمود:
1) هر کس با رفیق بد همنشینی کند، سالم نمی ماند.
داستان:
در عصر پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) در میان مشرکان، دو نفر با هم دوست بودند، نام این دو نفر، عقبه و ابى بود. بعد از جریاناتی عقبه، به یکتائى خدا و رسالت پیامبر(صلی الله علیه و آله) گواهى داد و به این ترتیب قبول اسلام کرد.
این خبر به گوش دوست عقبه یعنى «ابى» رسید، او نزد عقبه آمد و به وى اعتراض شدید کرد و حتى گفت: "تو از جاده حق منحرف شده اى"
و نیزگفت : "من از تو خشنود نمى شوم مگر اینکه در برابر محمد(صلی الله علیه و آله) بایستى و او را توهین کنى و... "
عقبه فریب دوست ناباب خود را خورد، و از اسلام خارج شد و مرتد گردید و در جنگ بدر در صف کافران شرکت نمود و در همان جنگ به هلاکت رسید.
دوست ناباب او «ابى» نیز در سال بعد در جنگ احد در صف کافران بود و بدست رزم آوران اسلام کشته شد.
تا توانى میگریز از یار بد
یار بد، بدتر بود از مار بد
مار بد، تنها تو را بر جان زند
یار بد بر جان و بر ایمان زند
منبع:داستان دوستان (اثر حجه الاسلام محمدی اشتهاردی) با اندکی تلخیص
2) هر کس که مراقب و مقید به گفتارش نباشد پشیمان می گردد.
نکته: چه بسیار اوقاتی که ما بعد از صحبت کردن پشیمان شده ایم؛ آنجا بود که با خود گفتیم :چه خوب بود این حرف را نمی زدم!
لقمان به فرزندش گفت : اگر صحبت کردن نقره باشد قطعا سکوت طلاست!
داستان:
شخصی خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و عرضه داشت: مرا نصیحت کنید. حضرت فرمود: اِحْفَظِ لِسَانَک زبانت را نگهدار!
دوباره گفت: که نصیحتم کنید. فرمود: زبانت را نگه دار، باز گفت: مرا نصیحت کنید، فرمود: واى بر تو، مگر چیزى جز زبان، انسان را به رو در آتش خواهد افکند.(تحف العقول صفحه :94 )
3) هر کس به جاهای بد، رفت و آمد کند، متهم می شود.
نکته: این فراز از روایت این جمله را می رساند که " خود را در معرض تهمت قرار ندهیم "
به عنوان مثال:
مردی گردنبند زرد رنگ به گردن می اندازد ؛ همه فکر می کنند طلاست.
با نامحرم در جای خلوتی قرار می گیرد ، مردم او را متهم میکنند.
داستان :
پیامبر اکرم در حال اعتکاف بود . زنی آمد و مدتی با ایشان صحبت کرد و بعد برخاست و رفت .
در این هنگام دو نفر از اصحاب از کنار پیامبر عبور کردند و به آن حضرت سلام نمودند .
فوراً پیامبر خدا فرمود:این زن صفیه ،همسرم بود.
آن دو عرض کردند ای رسول خدا ما به شما شک نداشتیم.
پیامبر فرمود: شیطان ( مانند خون) در مجاری خون بنی آدم جاری می شود ترسیدم شری را در دل شما بیفکند.
فَقَالَ:إِنَّ الشَّیْطَانَ یَجْرِی مِنِ ابْنِ آدَمَ مَجْرَى الدَّمِ، وَإِنِّی خَشِیتُ أَنْ یُقْذَفَ فِی قُلُوبِکُمَا شَیْئًا أَوْ قَالَ:شَرًّا
(محجه البیضاء: جلد 5 صفحه 67 )
خاطره یک مبلغ:
در دبیرستانی نماز می خواندم ؛ خواستم در بین نماز برای آموزش وضو ؛ با یک لیوان آب وضو بگیرم.
شروع کردم به وضو گرفتن ، "صورت و دست و سر و پای راست" ؛ اما پای چپ را نکشیدم و وضو را تمام کردم .
بعد از نماز دوم یکی از دانش آموزان آمد و سوال کرد : چرا مسح پای چپ را نکشیدید؟
گفتم : اگر می کشیدم ممکن بود بعضی با خود بگویند وضوی امام جماعت باطل شده دارد وسط نماز وضو می گیرد.
"برگرفته از وبلاگ منبرک"
پاسخ دهید