تبلیغات

عنایت امام رضا علیه السلام (هدایت ابراهیم جیب...)

عنایت امام رضا علیه السلام (هدایت ابراهیم جیب...)

هـدایت امـام علیه السلام

قال الرضا (علیه السلام(:

الامامُ... النُّورُ السّاطِعُ و النَّهجُ الهادِی

امام نور متصل بین آسمانو زمین و ستاره­ی هدایتگر و راهنماست.

 
کاروان آماده حرکت بود؛ امّا نفرات اتوبوس هنوز کامل نشده بودند. یک­نفر کم بود و همه منتظر آمدن او بودند.

مسافران از دور مسئول کاروان­  را دیدند که به همراه یک نفر دیگر به سمت اتوبوس می­آید. همه صلوات فرستادند و آماده حرکت شدند. داخل اتوبوس همهمه­ای به ­پا بود؛ با نزدیک شدن آن دو به اتوبوس، آرام آرام سکوت اتوبوس را در برگرفت.

درِ اتوبوس باز شد و مسئول کاروان با ابراهیم آمدند بالا. همه مات و مبهوت به مسافر جدید خیره شدند.

یکی از مسافران بلند گفت: ابراهیم جیب . . .
اما بقیه نگذاشتند حرفش تمام شود و گفتند: هیس.
مسافر ساکت شد و سرش را پایین انداخت.
ابراهیم وارد شد و با شرمساری که ناشی از شنیدن حرف آن مسافر بود، سلام کرد؛ اما فقط یک جواب آن هم خیلی آرام در پاسخ سلامش شنید. همه در سکوتی همراه بهت­ در جایشان خشکشان زده بود.
تنها چیزی که در ذهنها می­گذشت این بود که اگر ما تا الآن نگران خطرات مسیر راه تا مشهد بودیم، حالا خود خطر با ما همسفر شده است و نا­امنی با پای خودش به درون اتوبوس قدم گذاشته است.
همه­ نگاه­ها با حالتی همراه با اضطراب و اعتراض و پرسش به سوی ابراهیم چرخیده بود و ابراهیم نیز این موضوع را به خوبی می­فهمید. اندکی بیش نگذشته بود که ابراهیم از جایش برخاست و از مسئول کاروان خواست تا بر روی صندلی ننشیند و جلوی اتوبوس، توی رکاب روی پله­ها بنشیند.
چیزی نگذشت که سکوت شکسته شد و غرغرهای مسافرین و صحبت­های آرام و بلند شروع شد.
یکی می­گفت: این جیب بر را چه کسی دعوت کرده است؟
دیگری با صدایی بلند به گونه­ای که ابراهیم هم بشنود گفت: باید مواظب وسایل و ساک­هایمان باشیم.
مسافری دیگر با طعنه و در حالی که با چشم و ابرو به ابراهیم اشاره می­کرد، گفت: خدا این سفر را به خیر بگذراند.
و ... ابراهیم کسی بود که به کیف­زنی و جیب­بری معروف بود؛     
در اکثر دعواها و درگیری­ها ردپایی از او دیده می­شد و در خیلی از شرارتها نقش داشت و حالا همین ابراهیم، مسافر سفر مشهد شده بود و به قصد زیارت حضرت رضا علیه السلام توی رکاب اتوبوس نشسته بود. امّا کسی نمی­توانست باور کند که نیت ابراهیم از این همسفری زیارت باشد.
همهمه­ ها بالا گرفته بود و مسئول کاروان با خودش فکر می­کرد: ارومیه کجا؟ مشهد کجا؟ این سفر طولانی و این همه مسافر ناراضی، خدا بخیر کند.
بالاخره اتوبوس حرکت کرد و صدای صلوات در داخل اتوبوس پیچید. بعد از چند ساعت طی مسیر، برای نماز و نهار و استراحت توقف کردند. چند نفر از مسافران که از قبل با یکدیگر هماهنگ کرده بودند، به نوبت در اتوبوس کشیک می­دادند و از ساک­ها و لوازم مراقبت می­کردند.
ابراهیم هم برای وضو و نماز آماده شد؛ کسی تا آن موقع نماز خواندن او را ندیده بود. چند نفری با تعجب به او نگاه می­کردند و با تمسخر می­گفتند: معلوم نیست، چه کاسه­ای زیر نیم کاسه است.
مسافرها نمازشان را خوانده بودند و کم کم به سمت اتوبوس می آمدند تا سوار شوند و راهی. توی همین فرصت تا سوار شدن مسافرها راننده­ی اتوبوس، مسئول کاروان را کناری کشید و به او گفت: مسافر قحطی بود که این جیب­بر رو با خودت آوردی؟ داستان چیه؟
مسئول کاروان به راننده نگاهی کرد و با لبخندگفت: نگران نباش، کار دست کَس دیگری است؛ و خواست سوار شود.
راننده دست مسئول کاروان را گرفت و با نگاهی پرسش برانگیز به چشمان او نگریست. مسئول کاروان آهی کشید و گفت: شبِ قبل از حرکت فکرم مشغول پیدا کردن مسافر برای جای خالی اتوبوس بود. بعد از نماز مغرب، با خودم گفتم: بگذار از  خود حضرت رضا علیه السلام درخواست کنم که یک همسفر مناسب برای این سفر حواله کنند.
شب در خواب دیدم که کنار اتوبوس ایستاده ام و آماده حرکت هستیم؛ ولی انگار تو منتظر کسی بودی. ناگهان حضرت رضا علیه السلام را دیدم که به سمت ماشین می­آیند. بعد از رسیدن، رو کردند به ما و فرمودند: برو ابراهیم را خبر کن و با خود ببر. و این مطلب را دوبار با تأکید بسیار به  من گوشزد کردند. از خواب بیدار شدم، غرق در تعجب و حیرت بودم. چاره­ای نبود، امر حضرت بود و باید اجرا می­شد. صبح زود به طرف منزل ابراهیم جیب­بر رفتم و در را کوبیدم.
آشفته در را باز کرد، معلوم بود که تازه از خواب بیدار شده؛  گفت: چیکار داری؟ گفتم: یک مسافر برای مشهد کم دارم، اگر آماده ­ای، راهی شو بریم!
با شنیدن این حرف، انگار که خواب از سرش پریده باشه. پرسید: چطور من را انتخاب کردی؟ من را که می­شناسی؟ در ضمن من پولی ندارم. گفتم: خرج سفرت پانزده ریال می شود که آن را هم من تقبل می­کنم. حالا اگر حاضری برویم. پرسید: که چرا من؟! ماجرای خواب شب قبل را برایش شرح دادم. من تعریف می­کردم و ابراهیم به پهنای صورت اشک می­ریخت و با دست به پیشانی ­اش می­زد و می­گفت: آیا ممکن است؟ یعنی امام رضا علیه السلام مرا دعوت کرده اند؟ من کجا و امام کجا؟ چطور می­توانم به خودم اجازه دهم که این دعوت را رد کنم.
داخل منزل شد و بعد از چند دقیقه درحالی که صدای خداحافظی­اش با اهل خانه به گوش می­رسید، ساک به دست بیرون آمد.
اگر می­بینی توی اتوبوس همه­ ی  سرزنش­ها و متلک­ها را می­شنود و پاسخی نمی­گوید به این دلیل است که فکر می­کند باید این دعوت ارزشمند را اجابت کند؛ و گرنه او کسی نیست که در جواب این سرزنش­ها ساکت بماند.
راننده در حالی که به سوی اتوبوس حرکت می­کرد، با خودش تکرار می­کرد: عجب! عجب! راستی چه حکمتی در این دعوت عجیب نهفته است؟!
همه سوار شدند و اتوبوس به راه خود ادامه داد. هوا رو به تاریکی می­رفت و آرام آرام شب پهنای آسمان را فرا  می گرفت؛ امّا راننده هنوز جای امنی برای نماز و استراحت پیدا نکرده بود؛ تا اینکه ترس از قضا شدن نماز باعث شد ماشین را متوقف کند. مسافرین بلافاصله برای وضو و نماز پایین آمدند.
پس از نماز و سوار شدن مجدد مسافرین، همه منتظر حرکت بودند که ناگهان چند نفر با چهر ه ایی نقاب­زده و با چاقو و دشنه و قمه به اتوبوس حمله­ور شدند. همه غافلگیر شده بودند.
با تهدید و اِرعاب وارد اتوبوس شدند و به زور تمامی پولهای نقد مسافرین را از آنها گرفتند. سرکرده دزدها پولهای نقد را سر جمع کرد و داخل جیبش گذاشت و بقیه­ی دزدها هم آن مقدار از لوازم که ارزشی داشت را برداشتند و از اتوبوس بیرون آمدند.
بهت و ترس وجود همه را فرا گرفته بود و حالا فقط یک اتوبوس مانده بود، با یک عدّه مسافر بی­پول که نه راه پس داشتند و نه پیش. آنها برای برگشتن هم نیاز به پول داشتند؛ امّا دریغ از یک ­ریال پول!
راننده اتوبوس متحیر و مستأصل ایستاده بود، مسئول کاروان بیش از همه غصه­دار و مضطرب بود. یکی از مسافران طوری که همه بشنوند، گفت: با آن همسفری که ما داشتیم این سفر از ابتدایش بَدیُمن بود. بعد از این سخن ابراهیم با عجله از توی رکاب بالا آمد و پشت به مسئول کاروان و رو به مسافرین گفت: هیچ­کس ناراحت نباشد، دنیا که به آخر نرسیده است، هرکس هرچقدر پول همراه داشته بیاید تا من به او بدهم.
بعضی به مسخره رو ترش کردند و برخی دیگر گفتند: حالا که وقت شوخی نیست. امّا دستان پر از پول ابراهیم بیانگر حکایتی دیگر بود. همه متعجب و مبهوت به پول­ها نگاه می کردند. مسئول کاروان جلو آمد و با حیرت پرسید: این پولها . . . .
و ابراهیم توضیح داد که وقتی سرکرده دزدها از اتوبوس پیاده می­شده در یک چشم به هم زدن، بدون اینکه او بویی ببرد، جیبش را خالی کرده است. مسافران به یکدیگر نگاه می­کردند. کسی نمی­دانست که آیا این جیب بری ابراهیم را باید تحسین کند یا تقبیح؛ ابراهیم با لبخندی روی لب بر روی رکاب ایستاده بود.
اشک­های مسئول کاروان بر گونه ­هایش جاری شد. یکی از مسافرها فریاد زد: سلامتی ابراهیم جیب .... و بعد حرفش را قورت داد و دوباره بلندتر فریاد زد: سلامتی ابراهیم آقا صلوات.
همه شادمان بودند. هر چند که اسباب و وسایلشان را از دست داده بودند؛ امّا لااقل پولی داشتند تا به سفرشان ادامه دهند، و به پابوسی آقا مشرف شوند. مسئول کاروان به یاد حرف امام رضا علیه السلام درعالم رؤیا افتاد که ابراهیم را من دعوت می­کنم او را به خرج خودت به مشهد بیاور.  همه داشتند در مورد این کار ابراهیم با هم سخن می گفتند.
آخر اتوبوس یکی داشت به دیگری می­گفت: امام رضا بی­حکمت کسی رو نمی­طلبه حتماً باهاش یک کاری داره ...

برگرفته از کتاب: تجـلّی آفتــاب به قلم : دکتر حسین ضرابی

پاسخ دهید

هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...